ولی طی یک حرکت خود جوش رفتم سراغ کتابخونه م.
ی کتاب برداشتم و بیخیال دنیا و اتفاقات فردا .
کتاب و شروع کردم ب خوندن و از ته دل خندیدن.
عصر هم با دوستای عزیزم تلفتی حرف زدم.
هیچی مثل ی صبحت یک ساعته با ی دوست عزیز لذت بخش نیست.
باهاش حرف زدم دغدغه فردام کم تر شد. یعنی ناپدید شد کلا:).
میگه لب دریا فلافل خوردم فقط به یادت بودم.
خواستم واست بگیرم بیارم.
گفت این مدت خیلی به یادت بودم.
قراره دوباره دور هم جمع شیم مثل قبل.
تلفنی کلی نقشه کشیدیم .
کلی خوش میگذره.
امشب ناپرهیزی کردم و گرمکخوردم.
گلوم اذیته الرژیم عود نکنه همین ی بار قول میدم .
دیگه بهش لب نزنم.
روزای خوب داره میاد.
صدای پاشو میشنوم.
درباره این سایت